قطب سي و چهارم، جناب سلطانعلي شاه گنابادي
سلطان العرفاء و زين الحکماء و رأس العلماء، الزّاهدالاتم و الخلق الاعظم، جناب
سلطانعلي شاه گنابادي. نام شريفش حاج سلطان محمّد فرزند ملاحيدر محمد اهل بيدخت
گناباد. پدر بزرگوارش ملا حيدر محمد در يکي از يورشهائي که ترکمنها براي غارت و
چپاول به گناباد آورده بودند، اسير آنها گرديده و پس از مدتي اسارت بوسيله فديه که
اقوام وي فرستاده بودند، مستخلص گرديده در مزرعه نوده سکونت اختيار نمود؛ و در همان
اوقات اتفاق را خدمت جناب نورعليشاه اوّل رسيده و به شرف فقر مشرّف گرديد. آنگاه در
سال يکهزار و دويست و پنجاه و چهار هجري قمري به قصد زيارت عتبات و عزم تشرّف حضور
جناب حسينعلي شاه و تجديد عهد از طريق هندوستان حرکت فرمود، ولي ديگر از سفر باز
نيامد و براي هميشه مفقودالاثر گرديد.
جناب سلطانعلي شاه در بيست و هشت جمادي الاولي سال يکهزار و دويست و پنجاه و يک
متولد و در سن سه سالگي از ديدار پدر محروم گرديد. جنابش تا شش سالگي تحت پرستاري
مادر که مؤمنهاي زاهده بوده است نشو و نما يافته، آنگاه مادرش وي را به مکتب سپرد.
هوش سرشار و حافظه قوي وي را در کمتر از شش ماه قادر به قرائت قرآن و خواندن کتاب
نمود. جنابش پس از خواندن چند کتاب فارسي بعلت عدم بضاعت مالي تحصيل را ترک و به
کمک برادر بزرگ خود ملاّ محمدعلي که سرپرستي وي و مادرش را بر عهده داشت، مشغول
گرديد و در تلاش معاش با برادر همکاري ميفرمود که از جمله مدتي به گوسفند چراني
اشتغال داشت. وي تا سن هفده سالگي هم چنان براي ادامه زندگي دستيار برادر بود، تا
اينکه اتفاقاً روزي به قصد ديدن خواهر خود به قريه بيلُند دو فرسخي بيدخت رفت و
گذار وي به مدرسه قريه افتاد و از ايام مکتب و تحصيل ياد نموده شوق تحصيل در وي
مشتعل ميشود، در مراجعت به بيدخت به مادرش اظهار ميکند که رفقاي هم سن خود را
ديدم که همه به مدرسه ميرفتند و درس ميخواندند، من هم ميل دارم بروم درس بخوانم.
مادر قبول تقاضاي وي را منوط به اجازه و رضايت برادرش ميکند. شب که برادرش به منزل
ميآيد، مادر اشتياق آن جناب را به تحصيل به برادرش ميگويد. وي ميگويد: مادر جان
ميداني که ما وسعت مالي نداريم که بتوانيم براي گوسفندان چوپاني بگيريم و بايستي
خودمان کارهاي خود را انجام دهيم و به کمک برادر احتياج داريم. پس از چند روز جنابش
مجدداً به مادر براي اجازه اشتغال به درس اصرار ميکند. مادرش بالاخره برادر وي را
راضي مينمايد و ايشان به قريه بيلُند رفته مشغول تحصيل ميشود.
از قول حضرتش نقل شده که فرموده بود: هنگام تحصيل با مراقبت در انجام وظايف ديني و
عبادات هميشه در باطن و سرّم خلجاني بود که بهتر است اگر بشود عقايد خود را تحقيقي
نمايم و صرفاً در مقام تقليد نمانم و در خدمت يکي از اساتيد شروع بخواندن باب حادي
عشر نمودم. استاد روزي در مقام اثبات وحدت باري تعالي استناد به آيه شريفه لو کانَ
فيهِما الهة الاّ الله لَفَسَدتا[i] جست. بياختيار در اين استناد اشکالي بنظر رسيد
و به استاد عرض کردم که ما هنوز در مقام اثبات توحيد هستيم و پس از ثبوت آن لزوم
عدلي بايد ثابت بشود، آنگاه به ثبوت نبوّت عامّه و خاصّه برسيم تا حقانيت و صدق
قرآن روشن شود، آنگاه ميتوانيم به آيهاي از آن استدلال جوئيم، در صورتي که ما
هنوز در شروع اثبات توحيد هستيم استدلال به آيه قرآن براي ما جايز و منطقي نيست.
استاد از جواب عاجز مانده، عجز وي مرا تکان داد که اينان که از اساتيد و علماء
هستند مثل من حيرانند، پس راه وصول به حقيقت کدام است؟ اين افکار وحشتي در باطنم
ايجاد نموده مضطرب و پريشان و به دنبال حقيقت پويان بهر علمي سري زدم و اگر نادره
علمي در جائي يافتم، در آن غوري بسزا کردم تا شايد مقصود را بيابم، ولي چهره مقصود
از لابلاي کتب درس و علوم اکتسابي پديدار نگرديد، تا اينکه به عنايت الهي و دستياري
اولياء درِ دل کوبيدن گرفتم و چشمه معرفت جوشيدن و چهره مقصود تابيدن گرفت، شکراً
لِلّه.
خلاصه جنابش در علوم ظاهري فقه و اصول و منطق و کلام و حکمت و غيره سرآمد اقران محل
گرديد، ولي در عين اشتغال دائمي به تحصيل هميشه روي دلش بجانب حق تعالي بود و در
انجام کوچکترين وظايف ديني حتي شب زنده داري و تهجّد و اداي نوافل مراقبت تام داشت،
از اين رو بعضي اشخاص گاهي آثاري از وي مشاهده مينمودند که خادم مدرسه محلّ تحصيل
وي براي يکي از مدرسين بنام شيخ ضياءالدين گفته بود که اغلب شبها از حجره ملاّسلطان
محمد روشنائي مشاهده ميکنم، ولي وقتي پشت درب اتاق ميروم چراغي نميبينم. بهرحال
تا موقعي که توانست از علماء گناباد استفاده علمي کند، استفاده کرد، آنگاه که چنته
آنان خالي شد براي کسب اجازه مسافرت خارج براي تحصيل نزد مادر آمد. وي گفت: مسافرت
مستلزم مخارجي است که ميداني ما بضاعت تأمين آن را نداريم ولي بالاخره در اثر
اصرار وي مادرش رضايت داده و مبلغ هفت قران وجه پس اندازي که داشت به وي هديه داده
به دعاي خير بدرقه اش کرد. حضرتش پياده عزيمت مشهد نموده، وارد مدرسه مشهور به
مدرسه ميرزا جعفر شد و مشغول تحصيل گرديد و علوم فقه و اصول و تفسير و اخبار و رجال
را در نزد استادان بقدر وسع آنان فراگرفت و در مدت تحصيل به حالتي شبيه به رياضت به
اقلّ مايقنع از خوراک قناعت ميفرمود، چنانکه فرموده بود که هفت قران مرحمتي مادر
را در اول ماه يک قران ميدادم و هشتاد «جندک» پول خرد آن زمان گرفته، زير گليم
حجره ميريختم و هر روز چند جندکي برداشته صرف خوراک ميکردم و آخر ماه شايد چند
جندکي باقي ميماند. به اين نحو زندگي و به تحصيل ادامه ميداد و به خيال اينکه بر
برادرش تحميلي نکرده باشد، از او کمکي نميخواست و با قناعت و کفّ نفس گذران
ميفرمود. حتي از دريافت حقوق مرسومي طلاب از مدرسه ابا داشت و هيچ گاه از آن
استفاده ننمود تا اينکه وجهي که داشت تمام شد و چند روزي به سختي و شدّت گذشت. در
اين حين روزي جمعي از طلاب مدرسه را که حضرتش هم جزو آنان بود به قريه نزديک شهر به
منزل شخصي براي ناهار دعوت کردند. آن جناب صبح علي الطليعه با رفقا بيرون آمد که به
دعوتگاه بروند. در بيرون دروازه شهر جمعي را ميبيند که مشغول دروي گندم هستند و
عدهاي از عقب آنها مشغول خوشه چيني ميباشند، فرموده بود: من چون آنها را ديدم با
خود گفتم رفتن به دعوتي که معلوم نيست، به چه نيت به عمل آمده و از چه ممرّي مصرف
آن تأمين شده چه صورتي دارد؟ و قلبم راضي به رفتن نشد. کم کم از رفقا عقب کشيده،
چون آنها رد شدند از عقب همه خوشه چينان مشغول خوشه چيني شدم تا عصري که رفقا از
ميهماني برگرديدند، خود را از نظر آنها مخفي کردم و شب با مقداري گندم که خوشه چيني
کرده بودم به شهر آمده گندم را به دکان نانوائي گذاشتم و تا مدتي از آن بابت نان از
وي ميگرفتم تا وجهي از گناباد برايم رسيد.
خلاصه وي اغلب علوم متداوله اکتسابي را در مشهد کامل نمود ولي تکميل اين علوم رسمي،
التهاب باطني و اضطراب قلبي وي را فرو ننشاند و چهره مقصود را نمايان ننمود و
سکينهاي را که طالب آن بود نيافت. از اين رو آتش طلبش تيزتر و آشفتگي خاطرش شديدتر
شد. در اين حال به خيال افتاد که آرامش فکر را به يکي از ييلاقات مشهد سفر کند. و
چنانچه خود فرموده بود: چون در مسافت محلّ و قصر و اتمام نماز حين اين سفر مشکوک
بودم، به يکي از علماء که جزء مدرّسين هم بود رجوع و در اين باب سؤال نمودم. وي در
جواب گفت: رأي من در اين باب چنين است. من با اينکه از مسائل فقه آگاه بودم، جواب
اين شخص مرا سخت تکان داد که ياللعجب، من حکم خداي را از وي سؤال ميکنم و او
ميگويد رأي من چنين است؛ من که طالب دانستن حکم الهي هستم نه بدست آوردن رأي
ديگران. اين قضيه مرا از علوم تحصيلي و مکتسبات تا آن روز خود بکلي دلسرد کرد و
حيرت و نگرانيم شدّت يافت. در اين احوال شنيدم در سبزوار حکيمي است بنام حاج ملاّ
هادي که در علم حکمت سرآمد اقران و مکتب او غير مکتب فقه و اصول است. شوق ملاقات وي
و تحصيل در مکتب حکمت مرا به سبزوار و محضر حاج مزبور کشاند. مدتي در خدمت وي به
تحصيل حکمت مشغول بودم. چون درس او را بالاتر از دروس گذشته و نزديک تر به حقيقت
ديدم، يقين کردم که به شاهراه اصلي رسيده ام و طريق وصول به حقيقت طريق حکمت است،
لذا با ارادت کامل در خدمتش به ملازمت و تلمّذ مشغول بودم و چنان در اين راه کوشيدم
که به زودي بيش از ساير شاگردان مورد توجه و عنايت استاد شدم.
خلاصه حضرتش در خدمت مرحوم حاج سبزواري در حکمت مشّاء و اشراق يد طولي بهم رسانده،
حواشي بر اسفار نوشته گوي سبقت از ديگران ميربايد. آنگاه سفري به عتبات نموده و
علوم ظاهري را به اقصي درجه کمال رساند و در مراجعت از عتبات در تهران توقّف و مجلس
درسي تشکيل ميدهد. اغلب طلاّب چون وي را از اساتيد قبلي خود عالم تر و قوي تر
ميبينند، پروانه وار گرد شمع وجودش جمع ميشوند، بحدّي که موجب حسد مدرّسين و
اساتيد معاصر وي شده و چون درسي هم از حکمت ميفرموده همان را بهانه قرار داده به
تهمت بابيگري که اشدّ اتّهام روز بوده متهمش مينمايند. لذا حضرتش ناچار شده تهران
را ترک و مجدداً به خدمت حاج سبزواري مراجعت ميکند و به استفاده از محضرش کما في
السّابق اشتغال ميجويد.
در اين اوان که سال يکهزار و دويست و هشتاد هجري قمري بوده، جناب حاج محمد کاظم
سعادتعلي شاه که با جمعي از مريدان و خوانين بختياري عازم مشهد مقدس بودند، در
سبزوار به کاروانسرائي وارد ميشوند، و حاج سبزواري در مجلس درس به شاگردان خود
ميفرمايد: درويش عارف و عاليقدري از تهران آمده و به فلان کاروانسرا وارد شده، بد
نيست شماها به ملاقات وي برويد و ديدني از او بکنيد، ولي در محضر وي مواظب ادب و
تواضع باشيد. چند نفر از شاگردان وي مِن جمله جناب سلطانعلي شاه به ملاقات وي
ميروند و جمعي از مردم را ميبينند که در حال سکوت و ادب و خاضع و خاشع در حضور وي
نشستهاند طبعاً واردين هم به حالت ادب و سكوت نشستند، و به حالت نجوي با هم گفتند:
خوب است مسئلهاي را که چند روز قبل از جناب حاج سؤال کرديم و جواب را به بعد موکول
کردند، از اين آقا سؤال کنيم تا درجه کمال ايشان را بفهميم. آنگاه اجازه سؤال
خواسته، موضوع را عرض ميکنند. ايشان ابتدا ميفرمايند: من سواد عربي و اطّلاعات
علمي زيادي ندارم، از اين جواب، آنها به يکديگر نگاه کرده لبخند ميزنند. يعني که
پس جناب حاج درباره ايشان چه ميگفت بلافاصله ايشان ميفرمايند: ولي شما عين عبارت
کتاب را بخوانيد تا آنچه بنظرم ميرسد بگويم. اين کلام بيشتر باعث تعجب آنها ميشود
که با اعتراف به نداشتن سواد عربي ميفرمايد شما عين عبارت را بخوانيد. مع ذلک
تأدّباً عين عبارت را در باب مسئله مطروحه ميخوانند، و ايشان چنان جواب کافي و
وافي ميدهند و مطلب را به قسمي حلاّجي ميکنند که باعث تعجب ظاهري آنان و موجب
خجلت باطني از پندار و گمان غلطشان ميشود. آنگاه جناب سلطانعلي شاه از ايشان سؤال
ميکنند که منظور از السّعيدٌ سعيد، في بَطن اُمّه والشَقي شقي، في بَطن امّه[ii]
چيست؟ ميفرمايند: چنان بنظر ميرسد که منظور في بطن الولايه باشد، زيرا طبق خبر
نقل شده از حضرت رسول (ص) که فرمود: اَنا و علي اَبواه هذه الاُمّة، مقام نبوت سمت
پدري نسبت به امّت دارد و مقام ولايت سمت مادري، و بنابراين معني خبر چنين ميشود
که هرکس در جهت ولايت سعيد باشد عاقبت هم سعيد است و بالعکس. اين جواب بسيار ايشان
را پسند و معقول افتاد. گويا روز بعد که جناب آقاي سعادتعلي شاه بعنوان بازديد به
ديدار طلاّب مزبور رفته بود، حاج سبزواري هم ملاقاتي فرموده بود.
گرچه در همين يکي دو ديدار جناب سلطانعلي شاه به طرف آقاي سعادتعلي شاه کشيده شده و
مجذوب بيانات شيواي وي ميشوند، ولي بواسطه قوّت قواي روحي و حوصله و خويشتن داري
فطري در سبزوار به کلي اختيار از دست نداده و در مقام طلب و تسليم بر نميآيند،
امّا پس از حرکت جناب سعادتعلي شاه از سبزوار آتش حسرت در دل وي مشتعل و اشتياق
ديدار آن سفر کرده، مستأصلش کرد. لذا با اجازه استاد خود حاج سبزواري عزيمت مشهد
فرمود و در مشهد سراغ گمشده خود را در هر کوي و برزن گرفت تا بالاخره مطلوب را يافت
و دست به دامنش زده اظهار طلب نمود. اتفاقاً در همين حين فرستاده مادر آن جناب از
گناباد براي بردن وي به وطن وارد مشهد شده، جنابش را در محضر آقاي سعادتعلي شاه
مييابد و جناب سعادتعلي شاه از قضيه مطّلع و در جواب اظهار طلب وي ميفرمايند:
اکنون اطاعت امر مادر لازم تر است؛ تقاضاي مادر را اجابت و به گناباد رفته، اوامر
مادر را اطاعت کنيد، انشاءالله باز يکديگر را خواهيم ديد. جنابش حسب الامر عزيمت
گناباد نمود و در گناباد مادرش اصرار کرد که وي را زن بدهد ولي آن جناب تن در
نميداد که هواي پرواز به کوي دلدار حقيقي در سرش بود، تا بالاخره براي اطاعت امر
مادر با شرط اينکه قبل از به خانه بردن زوجه به مسافرت لازمي که در نظر دارد برود،
حاضر به ازدواج شد و مخدّره صبيه حاج ملاّ علي بيدختي، والده ماجده جناب نورعليشاه
دوم را به حباله نکاح درآورد. آنگاه براي زيارت جناب سعادتعلي شاه در سال يکهزار و
دويست و هشتاد عازم اصفهان گرديد.
گويند همان اوقات که وي از گناباد حرکت فرمود، جناب سعادتعلي شاه در مجمع فقرا
فرموده بود: آتش شوقي از خراسان شعله ور شده که عن قريب به اين جا ميرسد. باري
جناب سلطان علي شاه از راه طبس و يزد پياده رو به اصفهان نهاد و در نزديکي اصفهان
با سيد هدايت الله متولّي آستانه ماهان که از فقرا بود، مصادف و همسفر شد، ولي در
بين راه بُطيء حرکت همراهان با آتش شوق او وفق نميداد و از آنها جدا شده تنها بطرف
مقصود رهسپار گرديد. پس از ورود به اصفهان و پيدا کردن منزل جناب آقاي سعادتعلي شاه
با خود ميگويند که ايشان از حال من آگاه است من در نميزنم و اظهار وجودي نميکنم
تا خودشان بيرون بيايند. هنوز اين فکر در مخيله شان بوده است که در باز ميشود و
آقاي سعادتعلي شاه بيرون ميآيد. وي بياختيار خود را روي قدمهاي آن جناب انداخته،
گريه و زاري آغاز مينمايد. جناب سعادتعلي شاه با تبسّم ميفرمايد: آخوند گنابادي
از ما چه ميخواهي؟ وي با سوز و گداز اظهار طلب نموده، اشتياق خود را به تشرّف به
فقر عرض مينمايد ميفرمايند: فعلاً برويد در يکي از مدارس منزل کنيد، چون ما براي
رسيدگي به امور فقري وقت مخصوص تعيين نموده ايم شما هم همان موقع بيائيد و مطلب خود
را بگوئيد. ولي جناب سلطانعلي شاه دست از دامنش برنداشته بر گريه و زاري ميافزايد،
تا اينکه دستگيري شده و به فقر مشرّف ميشوند.
گويند روز سوم تشرّف ايشان به فقر، جناب سعادتعلي شاه در مجمع فقرا ميفرمايد: اين
خراساني راهي را که فقير راه رو در شصت سال طي ميکند، در سه شب طي کرد. خلاصه
جنابش در اصفهان شبها در حجره مدرسه بيتوته و روزها در مصاحبت پير بزرگوارش
ميگذراند، و پس از مدتي استفاضه از حضورش مرخصي يافته به گناباد مراجعت و در بيدخت
سکونت نموده و عيال خود را به منزل آورد و به شغل زراعت که بهترين مشاغل است اشتغال
ورزيد. تا سال يکهزار و دويست و هشتاد و چهار، پس از چهار روز از تولد فرزند
ارجمندش جناب حاج ملاّعلي نورعليشاه ثاني به عزم زيارت عتبات و تشرف حضور پير
بزرگوار از گناباد حركت و پس ازيارت عتبات مقدسه به اصفهان حضور پير بزرگوارش
شرفياب و مدتي در ظلّ تربيت وي به تجليه و تصفيه دل اهتمام ورزيده وسعت کامل بهم
رساند، و به دريافت فرمان جانشيني جناب سعادتعلي شاه نايل و به امور ارشاد خلايق
مأمور و ملقب به سلطانعلي شاه گرديد. و رفيق راه و مصاحب همراه وي جناب ميرزا
عبدالحسين نيز در همان فرمان به سمت معاضدت و معاونت با سلطانعلي شاه و دلالت
طالبان تعيين گرديد، که فرمان خلافت جناب سلطانعلي شاه و دلالت ميرزا عبدالحسين در
يک ورقه مرقوم شده است. آنگاه جناب سعادتعلي شاه، سلطانعلي شاه را امر به مراجعت
وطن داد. حضرتش با کمال ناگواري از مهجوري حسب الامر به گناباد مراجعت نمود.
حضرتش پس از مراجعت از چند جهت دچار مشغله و گرفتاري گرديد. از يکطرف بواسطه فوت
حاج ملاّعلي پدر عيالش که امام جماعت محل بود و بعلت نبودن فرزند وي در محل، ناچار
مدتي امام جماعت را بعهده داشت. از طرف ديگر بواسطه فوت مخدّره عيالش، رسيدگي به
امور و دو فرزند وي که از آن مخدّره داشت بر عهده شخص وي قرار گرفت. از سمتي مراجعه
اهل محل براي سؤالات شرعي و امور شرعيه گرفتارش داشت. از جهتي روي آوردن فقرا از
بلاد و امصار به حضورش و رسيدگي به امور ظاهري آنها در قريهاي که فاقد همه چيز بود
و توجّه به امور باطني آنها که علّت سوق آنان به محضرش بود وي را سخت مشغول داشت، و
از همه مشکلتر و سخت تر اظهار عداوت معاندين و حسادت حاسدين به حضرتش بود، چه که
بواسطه نبوغ وي در علوم صوري و کمالش در زهد و ورع و فضائل معنوي مورد توجه و علاقه
تامّ و تمام دور و نزديک گرديده بود. و اين خود باعث تشديد حسد حسودان و عناد
دشمنان بخصوص علماي محل نسبت به حضرتش گرديده، علناً شروع به مخالفت و ضديت و
بدگوئي درباره اش نمودند؛ مع ذلک با خستگي از گرفتاريها و ميل به مسافرت و مهاجرت
از محل بعلت بعضي امور داخلي و خانوادگي عزيمت سفر را به تأخير انداخت، تا بتدريج
قصد مسافرتش بدل به عزم اقامت شده براي هميشه ماندني گناباد گرديد.
پس از گذشت هفت سال از فوت عيال اوّليه، والده نويسنده، صبيه حاج ميرزا عبدالحسين
ريابي، پيردليل و معاضد تعيين شده از طرف جناب سعادتعلي شاه را به حباله نکاح
درآورد.
جناب سعادتعلي شاه پس از تعيين آقاي سلطانعلي شاه به خلافت خود، کمتر طالبان را
دستگيري ميفرمود و آنان را اغلب به گناباد خدمت ايشان حواله ميفرمود، ولي آن جناب
هم رعايت ادب را نموده از دستگيري آنها خودداري و به سوي پير بزرگوارش رجعت ميداد.
تا اينکه در سال يکهزار و دويست و نود و سه که جناب سعادتعلي شاه خرقه تهي فرمود،
حضرتش مستقلاً متمکن اريکه ارشاد و مشغول هدايت عباد گرديده و در شعبان سال يکهزار
و سيصد و پنج با چند نفر از مريدان و اخلاص کيشان عزيمت سفر بيت الله فرمود و از
حجاز به عتبات عاليات مشرّف و در عتبات با عدهاي از علماي بزرگ از جمله مرحوم حاج
شيخ زين العابدين مازندراني و آيت الله حاج ميرزا حسن شيرازي و غيرهما ملاقات و
مصاحبه فرمود. و در جمادي الثاني يکهزار و سيصد و شش به وطن مألوف مراجعت نمود، و
در اندک مدتي با اخلاق حسنه و معلومات وسيعه و شفقت پدرانه با عامّه و رسيدگي به
حال بينوايان و مستمندان و زهد و ورع و خوشروئي و متانت در معاشرت، چنان دور و
نزديک را به طرف خود جلب نمود که نه تنها سکنه گناباد بلکه تا هرجا نام وي ميرفت،
مردم را روي دل به جانب آن جناب بود و در مشکلات وي را ملجأ و ملاذ و درگاهش را
مأمن خود ميدانستند.
حضرتش در سال يکهزار و سيصد و هشت به زيارت مشهد مقدّس حضرت ثامن الحجج (ع) مشرّف
شد و در آن سفر به دست يکي از معاندين و ملاّنمايان بيدين بوسيله نان قاق مسموم و
دچار تب شديدي شده بود بطوري که همراهانشان مضطرب شده اظهار نگراني ميکردند، ولي
ايشان فرموده بودند مطمئن باشيد اين عارضه برطرف ميشود. باري چون اجل موعود نبود،
معالجه شده به بيدخت مراجعت فرمود.
حضرتش علاوه بر اشتغال به امور فلاحتي و جواب گوئي و مشکل گشائي کليه مراجعين از
رعايا و غيره و تهيه وسايل آسايش و راحتي ظاهري و توجه به تربيت روحي فقرائي که
غالباً عدّه زيادي از ولايات در بيدخت بودند، دو برنامه روزانه مرتب داشت: يکي صبح
از اول آفتاب، و آن طبابت و رسيدگي به حال مرضائي که از راه دور و نزديک حتي سي و
چهل فرسنگي براي معالجه ميآمدند و ايشان قريب دو ساعت به معاينه مرضي و دادن نسخه
و دستورات که تمام داروها، ادويه نباتي و محلي بود مشغول بود، و اگر مريض اهل دهات
ديگر يا مسافر و يا ناتوان بود که قادر به مراجعت فوري به محلش نبود وي را به
بيروني خود برده، ميفرمود دوا و غذايش را در منزل تهيه ميکردند، و يک يا دو روز
از وي پذيرائي ميفرمود تا قادر به مراجعت به منزل يا محلش ميشد، و غالباً مرضي را
به يک نسخه معالجه ميکرد که محتاج به نسخه دوم نميشد. و يکي هم برنامه عصري بود
در حدود دو ساعت به غروب مانده به مدرسه تشريف برده، تا غروب براي فقرا و حاضرين
مجلس درسي از تفسير قرآن و اصول کافي ميفرمود.
خلاصه با اينکه بيدخت قريه دور افتاده از سوادهاي اعظم و شهرهاي بزرگ و غير معروف
بود، مع ذلک صيت فضائل صوري و معنوي و شهرت کمالات علمي و آوازه اخلاق حسنه و حسن
معاشرتش و به ويژه تخصص و مهارتش در طبابت همه جا را پُر نموده و نام شريفش در دور
و نزديک و نزد بيگانه و آشنا مشهور و با احترام و علاقه ذکر ميشد، و روز به روز بر
اشتهارش در فضائل ميافزود. از اين رو آتش حسد حاسدين وي هم روز به روز مشتعلتر
ميشد و مخصوصاً بر عداوت عالم نمايان بيظرفيت ميافزود. تا اينکه دشمنيها به اوج
شدت رسيده و به تحريک عدهاي از دشمنان خارجي و حسّاد محلي چند نفر از خدا بيخبر
که بعضي از آنها نان خور آن حضرت بودند، سحرگاه شنبه بيست و شش ربيع الاول سال
يکهزار و سيصد و بيست و هفت هنگامي که در باغچه وصل به منزل مشغول وضو گرفتن بود،
به حضرتش حمله ور شده و با پنجههاي گنه کار آنقدر گلوي مبارکش را که مجراي ذکر
الله بود فشردند که به شهادت نائل و به وصال ابدي واصل گرديد. در اين هنگام سنّ
مبارکش هفتاد و شش سال بود که سي و چهار سال آن مستقلاً بر اريکه ارشاد متمکن و به
هدايت عباد اشتغال داشت.
حضرتش در سال يکهزار سيصد و چهارده طبق دستخط صادره فرزند ارجمندش جناب حاج ملاّعلي
را به خلافت و جانشيني خويش تعيين و به لقب «نورعليشاه» ملقّب فرمود.
آن حضرت را تأليفات چندي است: حواشي بر اسفار ملاصدرا؛ شرحي بر تهذيب المنطق ملا
سعد تفتازاني به نام تذهيب التهذيب؛ و وجيزهاي در علم نحو که به طبع نرسيده اند؛
ديگر سعادت نامه در بيان علم و شرافت آن و آنچه بدان مربوط است؛ مجمع السعادات؛
ولايت نامه در شرح و بيان احکام قلبي و امور مربوط به ولايت؛ و بشارة المؤمنين و
تنبيه النائمين؛ و تفسير قرآن موسوم به بيان السعادة؛ شرح عربي بر کلمات قصار
باباطاهر عريان موسوم به ايضاح و شرح فارسي نيز بر کلمات باباطاهر موسوم به توضيح
که همه به طبع رسيدهاند.
ازواج و اولاد آن جناب:
جناب سلطانعلي شاه دو زوجه داشتهاند: زوجه اوليه ايشان صبيه مرحوم حاج ملاّعلي
بيدختي بوده که از آن مخدره دو فرزند داشته؛ اول دختر مسمّاة به خاتون، دوم جناب
حاج ملاّعلي نورعليشاه جانشين ايشان. پس از فوت زوجه اوليه صبيه مرحوم آقا ميرزا
عبدالحسين پيردليل را نکاح فرموده و از آن مخدره هنگام شهادت پنج فرزند داشت: چهار
دختر بنامهاي زبيده، زهرا، گوهر، کوکب و يک پسر که نويسنده اين اوراق و مسمّي به
محمد باقر است.
مأذونين و مشايخ مجاز از طرف آن جناب:
۱ - جناب آقا ميرزا محمد صادق نمازي ملقب به فيض علي
۲ - حاج ملاّ محمد جعفر برزکي ملقّب به محبوبعلي
۳ - حاج شيخ عبدالله حائري ابن الشيخ ملقب به رحمتعلي
۴ - آقا ميرزا آقا صدرالعرفا فرزند دوّم جناب حاج ميرزا زين العابدين شيرواني آقاي
مستعلي شاه که فقط اجازه تلقين اوراد و اذکار مخصوص را داشته است نه اجازه دستگيري.
معاصرين آن جناب:
۱ - حاج ملاّ هادي سبزواري
۲ - جناب حاج ميرزا حسن مشهور به ميرزاي شيرازي
۳ - آقا سيد محمد حسين شهرستاني
۴ - آخوند ملاّ محمد کاظم خراساني
۵ - آقا سيد محمد کاظم يزدي
۶ - آقا سيد محمد طباطبائي
۷ - مير سيد عبدالله بهبهاني
۸ - حاج ميرزا حبيب الله رشتي
۹ - حاج ميرزا حسين حاج ميرزا خليل
۱۰ - ميرزا ابوالحسن جلوه.
از منسوبين به عرفان و ساير فِرق:
۱ - حاج آقا محمد معروف به منوّر عليشاه
۲ - حاج ميرزا حسن مشهور به صفي عليشاه
۳ - حاج محمد کريم خان کرماني مشهور به سرکار آقا
۴ - آقا خان محلاتي رئيس فرقه اسماعيليه
۵ - ميرزا محمد حسين اصمّ عشقي ذهبي.
از سلاطين و امراء:
۱ - ناصرالدين شاه قاجار
۲ - مظفّرالدين شاه
۳ - محمدعلي شاه
۴ - ميرزا علي اصغرخان اتابک
۵ - ميرزا علي خان امين الدوله
۶ - مرحوم سراج الملک.
از شعراء:
۱ - ميرزا محمد تقي سپهر
۲ - حاج مهدي حجاب شيرازي
۳ - ميرزا احمد وقار شيرازي
۴ - محمد کاظم صبوري کاشاني
۵ - ميرزا اختر طوسي.
--------------------------------------------------------------------------------
[i] - اگر در آسمان و زمين خداياني جز الله ميبودند، هر آينه آن دو تباه ميشدند
(سوره انبياء، آيه ۲۲).
[ii] - انسان سعيد از همان هنگام که در شکم مادر است، سعيد ميباشد و انسان شقي نيز
در شکم مادر شقي است.